سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ
ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ
ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو
را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به
شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ
ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
باور نمیکنی این روزها چقدر دلم گرفته...
باور نمیکنی خندههایم چه بغضهایی را در خود پنهان دارد...
آری..
من...
با دقایقم با زندگیم... لجبازی میکنم!
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش میکشد.
سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را از یاد برده است.
کورکورانه زیستن را خوب آموختهام.
توان نوشتن ندارم...
واژههایم گرد و غبار گرفته...
من...
باور کن که باورت کردم !
.
.
.
جهان جدیدم را دوست دارم
من...زمین...تو
کجای قانون طبیعت
سخنی از " مرکزیت" نداشتن چشمانت
به میان آمده ...!
من و زمین
هر دو گرد تو
می گردیم
منظومه شمس ی بهانه است....!
.
.